سلامی به زیبایی بهار
حالا دیگه با تولد پسر نانازمون دنیای ما هم رنگی شده برسام با ورودش به زندگی ما شور و شوق وصف ناپذیری بخشید و تمام هستی مامان وباباش شد....
من یه مادرم که عاشقانه پسرم رو می پرستم و عاشق این آرامشی هستم که در کنار پسری و بابایی مهربونش به دست آوردم.
همراه این دو مهر خداوند هر روز خوشبختی رو لمس میکنم و با نوشتن خاطرات فرشته عزیزم دوست دارم لحظات شیرین بزرگ شدنشو ثبت و همیشگی کنم..
نفسم با عرض معذرت من از تولد 8 ماهگیت شروع به نوشتن خاطراتت کردم
امروز عسلم8 ماه و 17 روزشه
عزیز دلم واکسن سه دوره قبل یعنی بدو تولدت و ماه 4 و 6 رو که زدیم اصلا بی تابی نکردی ولی چشمت روز بد نبینه روزی که واکسن 2 ماهگیت رو زدیم اصلا حال خوشی نداشتی و همین طور ناله وزاری میکردی من هم که از غصه داشتم دق می کردم آخه بابایی هم پیشمون نبود و ما خونه خاله پریسا بودیم وقتی آخر شب تبت به 39 رسید واقعا داشتم دیونه میشدم با اورزانس بیمارستان مهر تماس گرفتم و گفتن از شیاف استامینوفن اطفال استفاده کنید اگه تا نیم ساعت تبش پایین نیومد سریع بیارید بیمارستان ولی شکر خدا با این روش تبت به 38 و پایینتر هم رسید
من هم تصمیم گرفتم بقیه واکسناتو ببرم خانه بهداشت "پلی کلینیک شهرداری منطقه5 " که خیلی مجهزتره نمیدونم چرا عذاب وجدان داشتم و حس می کردم چون این واکسنتو تو یه درمانگاه معمولی(باربد تو جلال آل احمد) زدم من مقصرم